...Dear Diary

...Dear Diary

Diaries of a Divergent
...Dear Diary

...Dear Diary

Diaries of a Divergent

در مورد یک پست...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

!!!No Excuses

Some talk tou you
In their
FREE TIME
And
Some
FREE
Their time
To talk to you
Nobody is ever too busy
If they care
They will make time
If they'll miss you→They'll call
If they want you→They'll say it
If they care→They'll show it
And If not→They aren't worth your time

چرت و پرت...

http://rozhan313.blogsky.com/1394/10/16/post-123/%D9%85%D8%B1%DA%AF


,واسه همینه که دوس ندارم دکتر شم! دوس ندارم رنج و عذاب یکی رو ببینم ولی هیچ کاری از دستم برنیاد! دوس ندارم یکی جلوم ذره ذره آب شه و نتونم هیچ کاری کنم! دوس ندارم مرگ کسی رو ببینم! دوس ندارم حتی خبرشو بشنوم!

خب فعلا که دارم میبینم!

دوس ندارم مسوول مرگ کسی باشم! گفته بودم از مسوولیت بدم میاد البت نه خیلی ولی بیشتر اوقات چرا!

میدونین من خیلی الکی احساس گناه می کنم! شاید یه خورده زیادی شدید واکنش نشون میدم! آه مهم نیست!

برام سواله من چجور خودخواهیم؟!

اگه خود طرف نخواد بره خب منم نخوام بره ولی مجبور باشه بره خب حتی اگه خیلی عذاب بکشه حاضر نیستم بره! پس از این جهت خودخواهم!

ولی از یه جهت دیگه اگه خود طرف بخواد بره و عذاب بکشه با زنده بودنش حتی اگه نخوام بره خیلی زیاد خیلی زیاد فکر کنم انقد با خودم کلنجار برم و اون جمله مسخره که "اگه واقعا دوسش داشته باشی بهترینو براش میخوای حتی اگه به ضررت باشه" رو میزنم تو سر خودم تا بالاخره بزارم بره شایدم نه ولی فک کنم چرا میزارم حتی اگه به قیمت نابودی خودم باشه! لعنت! از انتخاب متنفرم!

من اون شغل لامذهبو(همون لامصب بقیه تو فرهنگ لغت من! ^_^)بدست میارم!

بعد اگه خیلی اسکول شدم میرم سراغ اون!

دارم دچار یه جور تنفر کلی از انسان ها میشم فک کنم! :/

زندگیم به دو قسمت تقسیم شده:1-قبل همه اینا 2-بعد همه اینا

یه مدتم اینجوری بود:1-قبل دانشگاه رفتن خواهرم 2-بعدش

هر خاطره و اتفاقی رو نسبت به اینا میسنجم! :|

من کلا با تغییرات بزرگ خیلی خیلی دیر کنار میام مغزم کلا نسبت به همه چی دیر واکنش نشون میده!

پس اگه دیدین یه اتفاق بد افتاده و من خیلی اوکیم و دارم راحت در موردش میحرفم بدونین یا دارم نقش بازی میکنم چون یا نمیخوام احساس واقعیم بدونین(یا حوصله چرت و پرتاتونو ندارم) یا هنوز برام جانیفتاده و مغز جان نپذیرفته هنوز! :|

بعضی وقت ها هم مثل الان مغز جان پذیرفته(جدا از اینکه بعضی اوقات حواسم از قضیه پرت میشه و یادم میره یا وقتایی که مغز جان ریست میکنه دوباره باس بش بهفونم اینجا چه خبره) ولی کنار نیامدم و نمیام و همینه که درد داره!

آه فک کنم دوباره خوابم میاد که دارم این چرت و پرتارو مینویسم! بهتره برم!

فعلا...

برای ضحی!(رمز عوض شد! ^-^)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

در باب احوالات من...

من همونیم که وقتی انگشتشو بدجور برید و فک کردم قراره قطع شه اونجوری گریه کردم!

خب حالا حساب کنید اگه سرطان بگیره و همش رو تخت افتاده باشه و لاغر شده باشه عین چی و دیگه نتونه یه دست و یه پاش و تکون بده و نتونه حرف بزنه و کسی رو یادش نیاد و داروهاهم دیگه فایده ای نداشته باشن و هیچ کاری از دست کسی برنیاد و لاشخورای لعنتی دورشو بگیرن و هیچکی امیدی بش نداشته باشه چقدر گریه میکنم؟!

و حالا حساب کنید اگه بمیره من چقدر گریه خواهم کرد؟!

+از سرطان متنفرم!

+از پیری متنفرم!

+چشمام میسوزن!

+با آبجی گرام حرفیدم فایده ای نداشت فقط باعث شد بدتر گریه کنم!

+من همونیم که وقتی همه ی اون اتفاقا تو پستای رمزدار قبل افتاد اونجوری گریه کردم!

+خسته ام از گریه کردن و ناراحت بودن!

کسی میتونه منو خوشحال کنه بخندونه؟!

نه

فقط کی.سی. و ن. و خدا! 

از دست هیچکی هیچ کاری برای حال خراب من برنمیاد فقط از دست خدا برمیاد همین!

+خواهرم گفت اگه همه امیدات به کاف برن بدبخت میشی گفتم خودمم میدونم! ^-^

میشم همونی که تو رمزدارای قبلی گفتم!

هه...

من خودخواهم...

یادتونه گفتم اگه واقعا یکی رو دوست داری براش بهترینو میخوای حتی اگه به ضرر خودت باشه؟!

من نمیتونم!

نمیتونم!

آره همه درست میگن من خودخواهم! خیلی هم خودخواهم!

T_T