...Dear Diary

...Dear Diary

Diaries of a Divergent
...Dear Diary

...Dear Diary

Diaries of a Divergent

We don't have to say goodbye

دلم برا صداش تنگ شده برا حرف زدن باهاش پشت تلفن برا رفتن خونشونو دیدنش تو سالن برا دستاش برا حرفاش برا همه چیزش دلم تنگ شده...

دلم نمیخواد اینجوری ببینمش! دلم نمیخواد بره!

دلم نمیخواد مریض ببینمش دلم میشکنه وقتی دیگ نمیتونه جوابمو بده دلم میشکنه وقتی میبینم دیگ هیچکاری نمیتونه بکنه!

دلم نمیخواد برم خونشونو جای خالیشو ببینم! دلم نمیخواد اون غریبه ی لعنتی رو تو خونشون ببینم! غریبه ی لعنتی که تو همه جای اون خونه داره رسوخ میکنه و پاکی  و دست نخوردگی خونه و خاطرات منو باهاش خراب میکنه! نمیخوام اون زنه لعنتی توی چادرس ببینم خواسته ی زیادیه؟! اون ماله مامان بزرگ نازنین منه! چرا هیشکی نمیفهمه؟! چرا هیچکی کوچکترین غیرتی رو وسایل عزیزاش نداره؟! یا کلا رو وسایلش؟!

دلم براش تنگ شده و هیچکاری نمیتونم بکنم و هیچکاری کسی نمیتونه بکنه  و کسی که میتونه به دلایلی که کسی نمیدونه این کارو نمیکنه! :(

از اون طرف بابا بزرگم گناه داره!

لعنت!

یه حس انی وجود داره به نام حس گناه سعی کنید بهش دچار نشید زندگی خیلی بهتره بدونش! ما که نتونستیم!


پی نوشت: چرا هر دفعه گریه میام بکنم یا وسط گریه یکی باید سر و کلش پیداشه عاقا بزارین دو دیقه آدم تخلیه شه لطفا اه!


پی نوشت: فک نکنم فهمیده باشی ولی ازت دلخورم! الانم نمیفهمی!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد